سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 

 

از قدیم گفتن تر و خشک را باهم سوزانده میشوند! حالا چه دلشان بیاید یا نیاید، این قانون طبیعت ست.
از بعد از انتخابات به این طرف هم ما هم شدیم جزو این چوب ترها، دیشب وقتی وارد اینترنت شدم و بعد از دقایقی سایت های ارتباطی از کار افتاد کمی تعجب کردم، به تاریخ نگاه کردم دیدم امروز دوازده آبان است، بله دیگر، فردا هم سیزدهم آبان بود و وعده ی سبزی ها برای شلوغ کاری، اینکه روز قدس را در روز سیزدهم ابان جبران می کنند! نه اس ام اسی می شد بزنی و نه ایمیلی!

موسوی که رئیس جمهور نشد ولی لااقلش ما را از فضولاتش بی نصیب نگذاشت! و این جای بسی خوشحالی ماست!

یکی نیست بهشان بگوید شما به چه چیز اعتراض دارید؟! به اینکه کاندیدشان یک سوم رای را به خود اختصاص داده؟! نکند انتظار دارند ما رای مردم را بهشان بدهیم که چفت دهنشان بسته شود؟! نخیر! اینجا جنگل نیست و ماهم از قانون جنگل تبعیت نمیکنیم که هر کس زورش بیشتر بود و صدایش بلند تر بتواند غالب شود!

بله شما بی شمارید، چون خصلت قارچ را دارید...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  چهارشنبه 88/8/13ساعت  7:36 عصر  توسط صور اسرافیل 
      نظرات دیگران()

    یادم میاد اولین روزه ای که گرفتم هشت سال بیشتر نداشتم، البته مخفیانه، چون اگر پدر مادرم متوجه می شدند می گفتند لازم نیست روزه بگیری، چون نه توانش رو داری و نه این که برات واجبه، برای همین به عمد صبح دیر از خواب بلند شدم تا به بهانه این که مدرسه ام دیر می شه صبحانه نخورم ، درست ساعت ده دقیقه مانده بود به هفت، از خواب که بلند شدم خودم رو زدم به اون راه که مثلا مامان الان زنگ کلاسمون می خوره، و با دست پاچگی ظاهری وسائلم رو جمع کردم و لباسم رو پوشیدم، مادرم سریع ساندویچ نون پنیری برام درست کرد و توی کیفم گذاشت و گفت حتما بخورش، منم گفتم چشممممممممممم!
    موقع ساعت تفریح شد، زنگ که خورد بچه ها خوراکی هاشون رو از کیفشون در اوردن و به سمت حیاط مدرسه روانه شدند، منم از کلاس زدم بیرون، کنار دوستام ایستادم و با غرور خاصی گفتم بچه ها من روزه هستم هااا، جلوی من چیزی نخوریدااااااااااا، و می خواستم طوری پُز بدم که امروز رو روزه گرفتم...
    ساعت درسی کلاس هامون تموم شد، موقع برگشت به خونه توی راه مدام به این فکر می کردم که چه نقشه ای بکشم که ناهارم رو نخورم، بین راه چشمم افتاد به ساندویچی، یهویی فکری به کله ام خورد، رفتم داخل ساندویچی و به فروشنده گفتم، آقا ببخشید میشه نصف ساندویچ به من بدید؟ طرف هم نگاهی به قدو بالام انداخت و گفت، کوچولو حالا چرا نصفی بدم؟! می ترسی اضافه بیاد؟! یا پولش رو نداری؟ منم گفتم آقا من روزه هستم هاااااا ، طرف گفت به به ، خوب قبول باشه حاج آقا، بعد ساندویچی رو از وسط نصف کرد و به من داد، گفتم اول یه گاز بهش بزن بعد بهم بده، طرف کلی گیج شده بود که برای چی ازش این رو میخوام، با تعجب به من گفت: تو روزه هستی اونوقت من با این قد و هیکلم روزه نباشم؟! کمی خجالت کشیدم و گفتم اشکالی نداره همون رو بدید، و پولم رو که توی دستم مچاله شده بود به طرفش دراز کردم و گفتم بفرمایید اینم پولش، نگاهی خنده داری بهم کرد و گفت، ما ساندویچ نصفه نمی فروشیم، و من هم با همون نصف ساندویچ با خوشحالی از مغازه اومدم بیرون.
    به خونه که رسیدم مادرم به من گفت، لباس هات رو که عوض کردی بیا برات ناهار درست کردم بخور، منم سریع نصف ساندویچ رو از توی کیفم در اوردم و با اشاره به نصفه ساندویج گفتم، مامان توی راه یه ساندویچ خریدم الان سیرم ، هر وفت گرسنه ام شد می خورم، مادرم به نگاهی به ساندویچ نصفه ی شده انداخت و با حالتی که بهم شک کرده بود بهم گفت، یعنی اینقدر گرسنه بودی که تحمل نکردی تا به خونه برسی؟! و به من گفت دفعه آخرت باشه سرخود ساندویچ می خری که معلوم نیست چی توشه ، منم نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم، زدم زیر خنده و گفتم مامان ضعف کرده بودممممممم...
    موقع افطار که شد و همه جمع بودن، بلند گفتم مامان سرت گول مالیدم، امروز روزه گرفتم، و تمام نقشه ای رو که کشیده بودم براش تعریف کردم، کلی بهم خندیدن و گفتن از دست توووو ...
    اون روزه برام خیلی شیرین بود و هیچ وقت یادم نمیره و...
    ...دلم برای شیطنت های بچگیم تنگ شده...



  • کلمات کلیدی : شخصی
  • نوشته شده در  شنبه 88/5/31ساعت  11:23 صبح  توسط صور اسرافیل 
      نظرات دیگران()

    وقتی کوچکتر بودم، یعنی زمانی که سنم به خیلی از حرفها قد نمیداد و محدوده ی اطلاعاتم فقط در حد گفت و شنود اطرافیانم بود، اگر کسی نسبت به کسی یا چیزی که خیلی قبولش داشتم حرفی می زد، حرفش را پس می زدم و می گفتم دروغگو هستی!
    یکی از چیزهایی که قبولش داشتم و هنوز هم دارم روحانیت بود، یعنی فقط کافی بود که کسی بگوید فلان روحانی فلان کار را کرده، انگار به من فحش داده بودند، سریع یا کار آن را توجیح میکردم یا برچسب دروغگویی به طرف مقابلم می زدم که مبادا لکه ای روی این اسم بخورد، چون اعتقادام بر این بود که قبل از هر کس خود آن روحانی آنقدر مواظب رفتارش هست که نخواهد لکه ی ننگی روی قشری که نامش بر روی آن است بگذارد، حتی یادم می آید که رشوه ی 300 میلیونی کروبی را با چه شیوه ای توجیح میکردم که طرف مقابلم قانع می شد و باور میکرد که این رشوه نبوده! ...

    ولی الان چند سالی ست که بادیدن و عملکرد های خیلی ها دیدم عوض شده، اینکه فلان روحانی اینقدر کلاهبرداری کرده ، یا اینقدر رشوه گرفته ، یا حساب بانکی اش اینقدر است، یا فلان خلاف شرعی را مرتکب شده، و یا یا یا ... خیلی چیزهای دیگر، اینقدر شنیدم و دیدم که الان دیگر در جواب این شنیده ها نمیگویم تو اشتباه می کنی و یا کار آن روحانی را توجیح کنم ، اینبار در جوابشان می گویم اینها لکه ی ننگی ست بر جان روحانیت، اینها زالوانی هستند که به جان این قشر چسبیند و در حال میکیدن هستند، اینها قداست دین را به زیر کشیدند، اینها با اعمال خودشان کاری کردند که مردم دیگر حرف دین و شرع را نپذیرند، اینها کاری کردند که مردم به این شعار دین جدای از سیاست است برسند، اینها کاری کردند که مردم این قشر را یک مشت چپاولگر و فرصت طلب بشمارند...
    اینها معصومیت و مقبولیتی که روحانیت در قدیم در دید مردم داشت را خدشه دار کردند، اینها سواد سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و .... این قشر را زیر سوال بردند، اینها کاری کردند که حتی کسانی مثل من که نمک پرورده ی  این قشر است دیگر نسبت به آن اعتماد نداشته باشم و دخالت در سیاست آنها را خارج از حوزه کاری آنها بدانم، دیگر چه برسد به مردم عادی ...

    ولی این بی اعتمادی هنوز باعث این نشده که نسبت به همه شان دید بد داشته باشم و یا هر حرفی را با ضد آنان بپذیرم، ولی این قدر به این باور رسیدم که هر جامعه و قشری خطاپذیر و قابل شکستن است و این فقط عملکرد تعداد معدودی از آنهاست که باعث شده مردم ما کل آنان را زیر سوال ببرند و هیچ کدامشان را قبول نداشته باشند.
    و این را هیچ وقت فراموش نمیکنم، که روحانی واقعی یعنی کسانی امثال امام خمینی، آیت الله خامنه ای، شهید مطهری، شهید بهشتی و ...
    پینوشت...........................................
    یادم نیست این را از کجا شنیدم که شخصی در مقابل کسی می گفت فلان روحانی دزدی کرده، طرف مقابلش سریع برگشت و گفت نگو فلان روحانی دزدی کرده بگو فلانی دزدی که لباس روحانی پوشیده...



  • کلمات کلیدی : مذهب، سیاسی
  • نوشته شده در  پنج شنبه 88/5/22ساعت  12:46 عصر  توسط صور اسرافیل 
      نظرات دیگران()

    دوو  دوو صدای آیفون اومد، گوشی رو برداشتم و گفتم کیه؟
    صدای پسر بچه ای اومد که گفت ببخشید میشه چند لحظه تشریف بیارید جلوی در، منم رفتم ببینم چی میگه، دیدم یه پاکتی رو داد به دستم و گفت نیم ساعت دیگه بر می گردم، یه کم تعجب کردم، در رو بستم و برگشتم داخل خونه، در پاکت رو باز کردم و شروع کردم به خودن متن نامه ، لبخندی زدم، و به خودم گفتم چه کارهای معصومانه ای!
    خیلی برام جالب بود که بچه های محل اینقدر به همچین عیدی توجه دارند،حالا کارشون مد نظرم نیست، همین قدر که خودشون دست به کار شدن و روزی که شاید برای ما بزرگتر ها دیگه رنگی نداشته باشه با این کارشون به یادمون بیارن برام مهم بود، ای کاش کارهای ما بزرگتر ها دنیای کوچیکتر ها رو خراب نمی کرد...
    دوو دوو دوباره صدای آیفون اومد، متوجه شدم بچه ها برای گرفتن پاکت برگشتن، سریع گوشی موبایلم رو برداشتم و عکسی از متن نامه گرفتم ، و بعد مقدار پولی رو داخل پاکت گذاشتم و دوباره رفتم جلوی در، دیدم دستان معصومانه اش رو جلو اورد و پاکت رو گرفت، و بشقاب شکلاتی رو که در دست داشت به من تعارف کرد تا من یکی بردارم، من هم یکی براشتم و گفتم کوچولو اجرت با امام زمان، ایشالله از یارانش باشی.
    با خوشحالی از من دور شد و موقع رفتن به من گفت ای کاش بقیه ی همسایه ها هم مثل شما بودن ، درست متوجه منظورش نشدم ولی یه حدسهایی زدم که منظورش چی بود....
     



  • کلمات کلیدی : اجتماعی
  • نوشته شده در  دوشنبه 88/5/5ساعت  9:50 عصر  توسط صور اسرافیل 
      نظرات دیگران()

    <      1   2      

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    کفر نعمت از کفت بیرون کند
    ولع سیاسیون
    رهبر چگونه باشد خوب است؟
    سکوت جمهوری اسلامی جهت دار است
    زخمی تر از مسیح!
    منتظری تیر در کمان بود
    و باز هم
    از امروز تا دیروز
    غدیر راست بود یا دروغ؟
    سهم ما در نسل کشی صعده
    موسوینگ، سبزینگ، فیلترینگ
    از همون بچگی مخم کار میکرد
    دزدان عمامه به سر
    نذورات برای نیمه شعبان
    [عناوین آرشیوشده]
     
     
    \ >
     
    \